About inducement:part 3
در این قسمت می خواهم شما را کمی به گذشته ببرم؛ البته نه گذشته های خیلی دور، بلکه به زمانی که من تازه وارد سنین نوجوانی شده بودم و از پدرم چیزهایی را دیده و آموختم که گر چه فی نفسه نامعقول بودند؛ ولی، حیرت آور بوند و با استفاده ناخودآگاه ایشان از قدرت تلقین و خودباوری صورت می گرفتند.
پدر من فقط سواد خواندن و نوشتن داشت و در باره تلقین هم نه چیزی شنیده بود و نه خوانده بود؛ اما خودباوری عجیبی داشت و استفاده ای که از کارایی و قدرت تلقین می کرد فوق العاده بود. در اینجا من دو نمونه از آن ها را برای شما نقل می کنم.
1. پدرم در کارخانه ریسندگی و بافندگی ممتاز که اکنون تبدیل به فروشگاهی بزرگ به نام هایپرسان شده است، با کارگری کار خود را شروع کرد و به ترتیب شغلش به مکانیکی دستگاه های بافندگی، سرمکانیکی و بالاخره سرپرستی تمام مکانیک ها و سرمکانیک های دستگاه های بافندگی روسی ترقی کرد. علاوه بر آن، کشاورزی هم می کرد و با کمک پدر بزرگم(که خدا هر دو را مشمول و غریق رحمت خویش فرماید) چند هکتار زمین را زیر کشت گندم و جو و سیفی جات برده بود و هر روز بعد از کار کارخانه و همینطور روزهای تعطیل، به زمین های کشاورزی و محصولات آن رسیدگی می کرد. کم می خوابید و خیلی قوی و سرحال بود. در آخر هم ستون های نامریی او را از پای درآوردند والا هیچ چیز غیر از مرگ که حکم خدای بزرگ است، نمی توانست او را از پا درآورد. لطفا مقاله "ستون های نامریی" را در همین وبلاگ بخوانید که بسیار مهم است.
بگذریم؛ یک روز پدرم که تازه موتورسواری یاد گرفته بود و موتور سوار خوبی هم نبود، با سرعت زیاد با موتورش کوبید به وسط یه سواری؛ سواری مقصر بود چون در محلی که دور زدن ممنوع بود، داشت دور می زد. پدرم هم نتوانسته بود موتور را نگه دارد و چنان محکم به درهای سمت شاگرد سواری زده بود که خودش روی هوا پرواز کرده و آن طرف ماشین کف خیابان نقش بر زمین شده بود! خودش می گفت:" همه فکر کردند من مرده ام و روی من سکه می ریختند ولی من زنده بودم اما قدرت بلند شدن و تکلم نداشتم؛ لذا حدود ده دقیقه به همان حالت ماندم. راننده سواری از ترس داشت گریه می کرد و مردم هم او را سرزنش می کردند. بعد از ده دقیقه من قدرت خود را بازیافتم و خطاب به جمعیت حاضر گفتم که نترسید من حالم خوبه ولی به من دست نزنید تا خودم از جا بلند شوم و...."
من و خانواده ام در خانه منتظر بودیم تا پدرم از سر کار برگردد؛ و ناگهان دیدیم که در حیاط باز شد و پدرم در حالی که یک پای خود را بالا نگه داشته بود و دستش روی شانه یک مرد غریبه(که همان راننده سواری) بود وارد حیاط شد و به مادرم(خدا بیامرز)گفت:" زود پاشو چایی را آماده کن، مهمان داریم". ما هاج و واج مانده بودیم. مادرم پرسید:" چی شده؟" و پدرم هم با خونسردی کامل گفت:" چیزی نشده."
آن مرد چایی اش را خورد و رفت و من و خانواده مات و مبهوتِ پای راست پدرم شده بودیم؛ مچ پای راست پدرم به اندازه ی گردی یک مداد تراش گرد و کمی هم بیشتر، سوراخ شده بود؛ طوری که از یک طرف آن می شد طرف دیگر را دید! حالا این که چگونه اینطور شده بود را کسی نمی دانست. به هر حال وضع پایش خیلی وخیم و وحشتناک بود و ما هر چه اصرار کردیم که او را به نزد دکتر یا بیمارستان ببریم قبول نکرد. بعد هم یک دستمال معمولی دور پایش بست و برای کار رفت سر زمین های کشاورزی! البته این کار ایشان درست نبود و من الان هم چنین کاری را تأیید نمی کنم؛ ولی به هر حال کاری بود که صورت گرفت.
همه نگران حال ایشان بودیم ولی هیچ اثری از ضعف و بدحالی در ایشان نبود و رنگ و رویش هم خوب بود! شب شد و خوابیدم؛ و صبح که شد پدرم یک کار عجیب تر کرد و آن این که موتورش را برداشت(موتور هنوز سالم بود و کار می کرد) و با همان پای مجروحش هندل زد و رفت کارخانه سر کار!
همه ناراحت و ناراضی و نگران بودیم و تا بعدازظهر که از سر کار برگشت، قرار نداشتیم. ساعت ها گذشت و بعدازظهر شد و او از سر کار برگشت و ما با کمال تعجب، دیدیم که او یک کار خیلی عجیب تر هم انجام داده است؛ و آن این که به جای این که به دکتر برود(درمانگاه تأمین اجتماعی کنار کارخانه شان بود) و مرهمی روی جراحتش بگذارد، برداشته بود یک مشت گریس را داخل سوراخ یایش کرده و آن را کاملا پر کرده و بسته بود!! و می گفت این پا اگر پای من است با همین گریس ها خوب می شود و اگر پای من نیست که بهتر است نباشد و قطع شود.....
پدرم ابهت زیادی داشت و ما هیچکدام جرأت نمی کردیم حرفی روی حرف او بزنیم؛ ولی به هر حال به شدت نگران بودیم و هیچ یک از ما کار ایشان را تأیید نمی کردیم؛ و خود بنده الان هم همان طور که عرض کردم، کار پدرم را نادرست می دانم و تأیید نمی کنم؛ ولی باورتان نمی شود اگر بگویم پای پدرم در ظرف کمتر از یک ماه آن چنان خوب شد که انگار هیچ وقت چنین حادثه ای برای او رخ نداده است؟! دلیلش هم فقط و فقط خودباوری و تلقین مثبت بود.
2. یک بار هم در برف و بوران زمستان با موتور سُر خورد و زیر دامپر شهرداری رفت و استخوان سینه اش شکست؛ طوری که ما صدای تق و تق آن را می شنیدیم. و ایشان برای این حادثه هم نه استراحت کرد و نه به نزد دکتر یا بیمارستان رفت؛ و تنها کاری که کرد این بود که یک چسب درد روی سینه اش چسباند و گفت خودش خوب می شود؛ و عجیب این که استخوان شکسته سینه اش جوش خورد و خوب خوب شد! و...این هم برای خودباوری فوق العاده اش و استفاده از قدرت تلقین بود.
ببنید دوستان من اهل دروغ و گزافه گویی نیستم(دوستان نزدیکم خوب مرا می شناسند) و هم چنین قصد قصه تعریف کردن برای شما را هم ندارم؛ بلکه تمام هدفم این است که شما را تشویق کنم که در باره تلقین مطالعه کنید و از قدرت و کارایی آن برای پیشرفت و حل مسایل و مشکلاتتان و سایر کارهای درست و معقول استفاده کنید. تلقین کارایی و قدرت بسیار زیادی دارد و هیچ هزینه ای هم ندارد! پس به این پدیده شگرف الهی اهمیت لازم را بدهید و در همه امورتان از آن استفاده کنید.
در پایان ضمن آرزوی سلامتی و خوشبختی برای همه انسان های خوب و شریف، امیدوارم این مقاله برای همه مردم خوب خاصه افراد ضعیف و به ویژه بیماران و هم چنین به اهل علم و تحقیق و کسانی که به موضوع تلقین علاقه دارند، راهنمایی خوب و کمکی شایان باشد.