loading...
سایت رسمی حسین احمدی
حسین احمدی بازدید : 178 پنجشنبه 23 مهر 1394 نظرات (0)

 مدتی بود که اعصابم به هم ریخته بود. دایم تو این فکر بودم که نکنه من زنده بگور بشم نکنه سکته کنم و مردم فکر کنن من مردم و دفنم کنن و بعد تو قبر زنده بشم؟! چند بار هم نشستم حسابی فکر کردم که توی قبر زنده شدم و نقشه می کشیدم که چه جوری از توی قبر خلاص شم! با خودم می گفتم به محض این که تو قبر زَنده شدم پنبه ای که تو غسالخانه تو دهنم گذاشتند رو درمیارم و به روی شکم می خوابم و دستام میذارم روی زمین و با کمر و گردنم آنقدر فشار میارم به سنگ لحد که از روی من کنار بره تا من بتونم بلند شم و از قبر بیام بیرون؛ بعدش میرم سراغ نگهبان های بهشت زهرا و بهشون میگم که من زنده شدم، کمکم کنید و به خانوادم خبر بدید که بیان دنبالم!! بارها و بارها این فکر رو کردم و نقشه ی رها شدن از قبر رو هم کشیدم تا بالاخره یه روز آنچه که ازش میترسیدم به سرم اومد؟!!!....

بله مثل همه آدما عمر من هم یه روز به پایان رسید و من مردم و با تشییع جنازه مفصلی به خاک سپرده شدم و زیر خروارها خاک مدفون گردیدم؛ ولی از اونجایی که میگن از هر چه بترسی به سرت میاد منه بدبخت بیچاره شب دوم خاک سپاری توی قبر زنده شدم و از ترس چنان شوکه شدم که نزدیک بود راست راستکی بمیرم! لحظاتی گذشت و من هنوز مردد بودم که نقشه خروج از قبر رو اجرا بکنم یا نکنم؛ شک داشتم که اگه نتونم از عهده ش بربیام مرگم رو جلو انداخته و دخل خودم رو آوردم. ولی، بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم  و قصد کردم که نقشه رو اجرا کنم؛ به همین خاطر اول پنبه غسالخونه رو از دهنم درآوردم و سپس به روی شکم غلتیدم و دستام را رو زمین گذاشتم و با کمر و گردنم آن چنان محکم فشار آوردم به سنگ لحد که با همون فشار اول از قبر جستم بیرون!

چنان از قبر بیرون پریدم که انگار به جای خاک، خاک اره رو من ریخته بودن! بعد دویدم به سمت قطعه شهدا و بلواری که آنطرف قطعه 53 به سمت در خروجی(به سمت اتوبان) بود. خیلی سبک و تر و فرز شده بودم. از قبرهم که خیلی راحت اومدم بیرون؟! با خودم فکر کردم نکنه خداوند مهربان حاجتم رو داده و من سوپرمن شده ام؟؟!!

تو همین فکر بودم که ناگهان متوجه شدم که کفن همراهم نیست! از بس سریع اتفاق افتاد نفهمیدم کفن را چی کار کردم؟! شاید تو راه یا تو قبر ازمن جدا شده بود. به هر حال تو این گیر و دار یکدفعه چشمم به یک نگهبان افتاد؛ یکی از نگهبان های بهشت زهرا که لباس پلنگی به تن داشت و در حال حرکت کردن به سمت در خروجی بود. صداش زدم: آقا آقا! جواب نداد. دوباره صداش کردم: برادر برادر! بازم جواب نداد. سینه م رو صاف کردم و این با صدای بلندتری فریاد زدم: اخوی اخوی! باز جواب نداد. دوباره فریاد زدم: حاج آقا حاج آقا! گرچه اون یه سرباز کم سن و سال بود و بهش نمیومد که حاج آقا باشه ولی، به هر تقدیر من با عنوان حاج آقا هم صداش کردم اما اون  اصلا محل من نذاشت؛ انگار که من نیستم؟!

این دفعه خم شدم و خیلی سریع یک سنگ پرتاب کردم به طرفش و در عین حال پشت درختی قایم شدم که اگر برگشت و نگاه کرد نکنه من عریان باشم و اون منو برهنه ببینه(؟) ولی بازم توجهی نکرد و من کم کم داشتم عصبانی میشدم و فکر میکردم اون عمدا داره این کار رو میکنه و داره سر به سر من میذاره!! ولی بعد فکر کردم که اون که منو هنوز ندیده چه دلیلی داره سر به سر من بذاره(؟). به خودم گفتم شاید کر و لال باشه و بعد فوری فکر کردم که جوون های کر و لال رو که سربازی نمیبرن!

تصمیم گرفتم یه سنگ بزرگتر بردارم به طرفش پرت کنم تا بالاخره متوجه حضور من بشه و عکس العمل نشون بده و  یه سنگ روهم نشون کردم و دستمو دراز کردم تا برش دارم ولی سنگه تو دستم نیومد! دوباره چنگ انداختم سنگه رو بردارم اما بازم تو دستم نیومد! سه باره و چار باره تلاش کردم ولی فایده نداشت مثل این که دستم یخ کرده بود جون نداشت و سر شده بود؟! گفتم ولش کن میرم جلو باهاش حرف میزنم و با همان وضعیت دویدم جلوی سرباز جوان و داد زدم: آقا من زنده شدم تازه از قبر بیرون اومدم تو رو خدا کمکم کن! و این جمله رو چند بار تکرار کردم ولی... او چنان بی اعتنا بود که انگار من اصلا وجود خارجی ندارم!!؟

از این ناامید شدم و تصمیم گرفتم برم به سمت مقر نگهبان ها؛ بدون معطلی دویدم به سمت در خروجی جایی که تعدادی نگهبان توی اتاقی دور هم جمع شده بودند، و پشت دراتاق پناه گرفتم و داد زدم: بچه ها بچه ها به من کمک کنید من زنده شدم و از قبر اومدم بیرون! ولی انگار صدامو نشنیدند لذا دوباره همون جمله رو با صدای بلندتر گفتم ولی این بار هم کسی به من توجهی نکرد؛ منم عصبانی شدم و همون جوری لخت و عریون دویدم تو اتاقشون و داد زدم: بابا تو رو به خدا کمکم کنید مگه شما مسلمون نیستین؟ در این لحظه سربازا همه خندیدند و من هم از خجالت رفتم زیر پتویی که اونجا رو زمین افتاده بود تا بدن خودم رو بپوشونم.

سرم رو انداختم پایین و گفتم: تو رو خدا منو ببخشید آخه من چاره ای نداشتم من زنده به گور شدم حالا هم به خواست خدا نجات پیدا کردم و از شما میخوام که خانوادم رو خبر کنین! منتظر پاسخ و عکس العمل اونا شدم واونا بازم خندیدن! تعجب کردم و به چهره هاشون خیره شدم ببینم چرا می خندن و به من توجه نمی کنن و متوجه شدم که یکی از سربازا داره خاطره ای رو تعریف می کنه و بقیه دارن به حرفهای اون می خندن. از این جهت خوشحال شدم که به من نمی خندیدند ولی من چی ، چرا به من بی توجهن؟

صدامو بلند کردم که: بابا چرا کسی به حال من توجه نمی کنه! و داد و فریاد راه انداختم؛ ولی باز هیچکس توجه نکرد و اونا تو حال خودشون بودن؟؟!! با خود گفتم: خدایا نکنه من واقعا وجود خارجی ندارم یعنی جسم ندارم تا منو ببین؟! نکنه من واقعا مردم و این روح منه که داره تلاش بیهوده می کنه؟! ولی از خودم پرسیدم: من که تو قبر زنده شدم و از قبر بیرون اومدم!!؟

با این افکار حالم بدتر شد؛ یه کم دیگه هم برای جلب توجه سر و صدا کردم و مطمئن شدم که سربازا منو اصلا ندیدن!! سریع بلند شدم برگشتم به سمت قبر. رسیدم بالاسر قبر دیدم قبر دست نخورده است!! مدتی به قبر خیره شدم و بعد از همون جا شیرجه زدم تو قبر و...؟؟ با نهایت تاسف و تاثر دیدم که جنازم تو قبر دراز به دراز خوابیده انگار که صد ساله مرده؟!

مدتی با آه و افسوس نشستم بدن خودم رو نگاه کردم تا یقین کردم که من زنده بگور نشدم بلکه واقعا مردم و از دنیا رفته ام؛ و سپس دو دستی زدم تو سر خودم و گفتم: ای وای بر من عمرم تمام شد و فرصت عمل کردن در دنیا را از دست دادم!! و حالا دیگه هیچ راهی ندارم جز اینکه خودم را به دریای بیکران کرم الهی بسپارم و گفتم خدایا هر چه بادا باد خودم رو سپردم به دریای بیکران کرمت و همون لحظه دیدم یه نور سبزی اومد و منو با خودش برد...

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 84
  • کل نظرات : 38
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 55
  • بازدید ماه : 44
  • بازدید سال : 743
  • بازدید کلی : 67,055