loading...
سایت رسمی حسین احمدی
حسین احمدی بازدید : 343 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)

In the absence of the mother

خداحافظ مادر!

درتاریخ شانزدهم آذر ماه سال 1382 شمسی بنده پدر ارجمندم را از دست دادم و او را برای همیشه به خدا سپردم؛ و در دوم تیر ماه سال جاری( 1392) در شب نیمه ماه شعبان المعظم 1434قمری مادر عزیزم و عزیزتر از جانم نیز از دنیا رفت؛ از دنیا رفت در حالی که من هنوز مانند کودکی خردسال به او نیاز داشتم و از او انرژی می گرفتم! و با رفتنش روح و جان و بلکه همه هستی مرا هم با خود برد. مرگ مادر عجیب مرا سوزاند؛ خیلی عجیب! هیچ وقت فکر نمی کردم که به فراق همیشگی ایشان مبتلا شوم.

 

مادرم زنی عجیب و فوق العاده زلال بود؛ خیلی ساده بود،  خیلی با صداقت بود، خیلی رک بود، خیلی مهربان بود، خیلی با گذشت بود، خیلی صبور بود، خیلی قانع بود، خیلی از زندگی راضی بود و... خیلی مظلوم بود! خیلی به او ظلم شد و خیلی مورد بی مهری و کم لطفی قرار گرفت ولی او صبور بود و آرام؛ و اگر عذر می خواستند، زود می بخشید و همه چیز را فراموش می کرد. زندگی خیلی سختی داشت؛ خیلی سخت.  محرومیت زیاد کشید اما، انسانیتش را فراموش نکرد؛ و همیشه شاد بود وخندان و راضی و اهل گذشت.

مدرسه نرفته بود و فقط سواد قرآنی داشت؛ ولی دریایی از معرفت و بزرگواری و بذل و بخشش بود. و این را از خانواده پدری اش به ارث برده بود؛ و البته در بین آن ها  هم از همه مظلوم تر و صبورتر و ساده تر بود، و قلب بسیار پاکی داشت؛ و آن قدر بی ادعا بود، آن قدر از زندگی راضی بود که همه فکر می کردند او یک آدم خیلی معمولی، و خیلی هم خوشبخت است! در حالی که مادرم حتی رنگ خوشبختی به معنایی که من و شما می دانیم، را ندید و با این حال همیشه شاد و راضی بود و احساس خوشبختی می کرد؛ و همیشه دلیلی برای این که خود را خوشبخت بداند، داشت و این درس بزرگی بود برای ما؛ چون اصل خوشبختی همین است که انسان احساس خوشبختی کند.

به زندگی علاقه زیادی داشت و قدر آن را خوب می دانست؛ خیلی خوب.  با لذت آب می خورد،  با لذت چای می خورد، با لذت غذا می خورد و... وقتی غذا و چای می خورد آن قدر با لذت و اشتها می خورد که گویی غذاها و نوشیدنی هایی از بهشت برایش آورده اند! او سرچشمه حیات و تجلی بارز هستی الهی بود. او خورشید زندگی ما بود و ستاره ای درخشان که در شب های تاریک و تار زندگی، الهام بخش، و با رفتارش، راهنما بود. مادرم واقعا امید بخش بود؛ هیچ وقت مأیوس نبود و کسی را هم مأیوس نمی کرد، و در بدترین شرایط هم بسیار راحت و آرام بود! و این هم درس بزرگی بود برای ما؛ چون این خیلی مهم و با ارزش است که انسان در شرایط سخت و بحرانی، آسوده خاطر باشد و روحش از آرامش برخوردار باشد.

 بچه هایش را عاشقانه دوست داشت و همیشه حسرت دیدن آن ها را داشت، و به شدت از این که اطرافش باشند و دور و برش شلوغ باشد، لذت می برد. با این صفات، مادرم توانست پسری را تربیت کند که افتخار شهادت در راه خدا نصیبش شود(شهید حسن احمدی)؛ پسری که بسیار زیبا، تمیز، مودب، معطر، مومن، پاک، قوی و استوار بود.  وقتی صدام پلید و ملعون به دستور و با کمک اربابان و حامیان پلیدتر از خودش، به کشور اسلامی ما ایران، تجاوز کرد و بخش هایی از خاک کشور ما را اشغال نمود،  برای دفاع،  با عزمی راسخ و ایمانی محکم به جبهه رفت و با آن ها جنگید و در تاریخ هفدهم اردیبهشت ماه سال 1361در منطقه کوشک (جنوب) به شهادت رسید . 

 بله، مادر خوب من مادرشهید بود و به معنای واقعی یک زن بلند مرتبه و فوق العاده بود؛ او از فقر شکایتی نداشت، از بی مهری شکایتی نداشت، از بیماری شکایتی نداشت، هرگز از خدا شکایتی نداشت و همیشه قانع و راضی و شکرگزار بود. هیچ گاه غصه گذشته را نمی خورد و به هیچ وجه نگران آینده نبود و بدون این که روانشناسی بداند، همیشه در حال زندگی می کرد و شاد بود. واین نیز درس بزرگی بود برای ما؛ چون به گذشته و آینده فکر نکردن و زندگی در حال، از صفات و خلقیات بسیار مهم و گرانقیمت است.

آه......مادرم با این همه صفات عالی و برجسته و با دنیایی از سادگی و صداقت و شادی و آرامش، در کنار ما زندگی می کرد و سایه اش بر سر ما بود ولی ما خوب او را نشناختیم و قدرش را ندانستیم، و ایشان هم ما را تنها گذاشت و رفت؛ به ملاقات خدا رفت، ملاقاتی که بازگشتی ندارد! مادرعزیز و رنج کشیده و صبورم به جایی رفت که دیگر از رنج و بیماری و سختی و محرومیت و مرگ خبری نیست و... برای همیشه جاودانه شد. آری، او برای همیشه از ما جدا شد و به لقاء حق واصل گشت؛ و ما ماندیم و یک دنیا حسرت؛ چون مادر برای ما یک دنیا بود و با رفتنش تازه فهمیدیم که دنیایی را از دست داده ایم. 

 خیلی جالب است بدانید (و البته خیلی طبیعی است) که هیچ کس مادر ما را مثل بچه هایش نمی شناخت، و همه فکر می کردند او یک آدم معمولی است و صفاتش هم معمولی اند؛ در حالی که من که بسیار با او صمیمی و نزدیک بودم می دانستم که مادر چه گنجی است، می دانستم که مادر بزرگ ترین موهبتی است که خدا به ما عطا فرموده است. اما، حیف و صد حیف که آن طور که سزاوارش بود، مادر را نشناختیم و قدرش را ندانستیم. و حالا باید بنشینم و افسوس بخوریم و با خاطراتش اشک بریزیم...

اشک....همه اشک می ریزند و می گویند:"خدا رحمتش کند" و من در بهت و حیرتم و هنوز باور ندارم که مادر را از دست داده ام؛ مثل کودکان، فکر می کنم که شاید خدا موقتا مادر را از ما پنهان داشته است تا کمی بیندیشیم و به خود آییم واین بار وقتی آمد، قدرش را بیشتر بدانیم!

 گریه ....همه گریه می کنند و مادر مادر می گویند و من با حیرت و تعجب نگاهشان می کنم؛ گاهی هم مثل بقیه گریه می کنم و بعد، سکوت می کنم و به نجوا با خود می گویم:" مگر مادر من مرده است؟! نه خیر، مادر نمرده است؛ او هرگز نمی میرد، و همیشه زنده است. اصلا مگر مادر هم مردنی است؟! مگر مادر هم مردنی است؟! نه، نه هرگز! هرگز! مادر زنده است، قطعا زنده است و جایی در اطراف ماست و شاید محیط بر ماست، و پنهانی ما را مورد نوازش و مهربانی و لطف خود قرار می دهد؛ مثل همیشه."  

مادر ارجمندم خانم اکرم آرمان(ثقفی) در تاریخ دهم شهریور ماه 1318 شمسی به دنیا آمد؛ پدر و مادرش اهل یکی از روستاهای شهر نور (کومورود) بودند اما مادرم در شهرری به دنیا آمد و... پس از عمری که پر از سختی و محرومیت اما سرشار از شور و نشاط و صبر و استقامت بود، آن گوهر والامقام و ارزشمند در روز دوم تیر ماه 1392 در شب میلاد حضرت صاحب الزمان (عج)از دنیا رفت. عجیب این که مرا هم در تیر ماه به دنیا آورد؛ انگار شهریور به دنیا آمده بود تا مرا در تیر به دنیا بیاورد و برود! و تیر ماه که شد، مرا به دنیا آورد و.... رفت!؟

وقتی کنارمان بود به من خیلی علاقه داشت، خیلی زیاد؛ من هم به او خیلی علاقه داشتم و دارم، خیلی زیاد. خدا بیامرز فکر می کرد من بهترین فرزندش و وظیفه شناس ترین آن ها هستم! همسایه ها و اقوام هم این طور تصور می کردند؛ ولی متأسفانه این طور نبود؛ در واقع من لایق آن مادر عزیز نبودم و قابلیت آن موهبت عظیم الهی را نداشتم.

من به اندازه کافی که چه عرض کنم، به اندازه لازم هم برای خدمت به مادرم وقت نگذاشتم؛ خیلی تنبلی و کوتاهی کردم. ولی، در این دوره و زمانه متأسفانه آن قدر بچه ها نسبت به پدر و مادرشان کم لطف و بی توجه شده اند که اگر کسی مثل من اندکی هم قدر پدر و مادرش را بداند معروف می شود به این که فلانی خیلی آدم خوبی است و خیلی قدر پدر و مادرش را می داند!

مادر خوب من نیز چنین تصور می کرد که من برای او خیلی پسر خوبی هستم! اما، خودم می دانم که نتوانستم درست قدر او را بشناسم و بدانم، و نتوانستم خدمت لایق و قابلی به محضر ایشان تقدیم نمایم. خیلی آرزوهای خوبی برای مادر داشتم و دلم می خواست خیلی کارها برایش بکنم ولی شرایط من و حدود تواناییم، اجازه ندادند که آن ها رنگ هستی به خود بگیرند و جامه عمل بپوشند....

گویند مرا چو زاد مادر/ پستان به دهن گرفتن آموخت

شب ها بر گاهواره من/ بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد/ تا شیوه راه رفتن آموخت.....

ای مادرعزیز که جانم فدای توست/ قربان مهربانی و لطف و صفای توست....

همین!....اگر تصور شما هم از مادر در همین حد است، باید عرض کنم که کاملا در اشتباه هستید! مادر هزاران بار از مضمون این اشعار و امثال آن ها بالاتر است، و هر لحظه "بودنش" به تمام دنیا می ارزد. مادر کسی است که بدون هیچ توقعی....(!!) واقعا بدون هیچ توقعی و با همه وجود عاشق... عاشق من و شماست، و از اعماق قلبش سلامتی و سربلندی و موفقیت ما را می خواهد؛ و مدام با قلب و زبانش برای ما انرژی مثبت می فرستد. خب، حالا کدام شعر می تواند مادر را آن طور که شایسته است توصیف کند؟! بدون شک، هیچ شعر و نثری توانایی این کارعظیم را ندارد.

به هر حال ما مادر مهربان خود را از دست دادیم و به فراق او مبتلا شدیم، و حالا تنها ماندیم... با یاد و خاطرات قشنگ و فراموش نشدنی اش، و دنیایی از غم و حسرت و اندوه. برایش حمد می خوانیم، اخلاص می خوانیم، قدر می خوانیم، ملک می خوانیم، یاسین می خوانیم، زیارت اهل قبور می خوانیم، خیرات می دهیم تا هر جا که هست، در آرامش کامل باشد و رحمت و برکات پروردگار او را فرا گیرد؛ آمین.

برای همه شما هم که لطف کردید و این مقاله را خواندید، دعای خیر می کنم و سفارش می کنم که اگر پدر و مادرتان زنده هستند، قدرشان را بیشتر بدانید، بیشتر به آن ها سر بزنید، بیشتر خدمت کنید و از توانایی و امکاناتی که دارید مقداری را هم به آن ها اختصاص دهید! تا چشم به هم بزنید فرصت از دست می رود و خدای ناکرده، آن ها را از دست می دهید! وقت برای کارهای دیگر بسیار است؛ اما برای خدمت به پدر و مادر، اندک! پس فرصتی را که دارید، از دست ندهید. 

و در پایان از همه کسانی که به مادر بنده لطف داشتند و به ایشان خدمت کردند و از ایشان حمایت نمودند به ویژه دو خواهر و برادر عزیزم، که خیلی هوای مادر را داشتند و به او رسیدگی کردند؛ و بنیاد شهید شهرری که خیلی حمایت کرد و لطف داشت نسبت به مادر(به ویژه خواهرمحترم سرکارخانم رضایی) و هم چنین مسئولین و پرستاران و متخصصین خوب بیمارستان فیروزآبادی(به ویژه مدیر محترم بیمارستان جناب آقای دکتر رفیع نژاد) که در ایام بستری بودن مادر، خیلی زحمت کشیدند و تلاش کردند برای سلامتی ایشان، بسیار تشکر می کنم و از خداوند بزرگ برای همه آن خوبان روزگاری خوش، سربلندی و موفقیت های روزافزون را خواستارم، و اجر واقعی شان را به خدای  بزرگ و مهربان وا می گذارم.

مادرم ای عزیزتر از جان، به خدا می سپارمت....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 84
  • کل نظرات : 38
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 51
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 83
  • بازدید ماه : 208
  • بازدید سال : 907
  • بازدید کلی : 67,219