Be a Child always! : Part 7
قسمت هفتم
بگذريم ، من که پدر عزيزم را از دست دادم ، اميدوارم شما هيچ وقت به چنين مصيبتي مبتلا نشويد. شب آخر که پدرم در حال احتضار بود بعد از 24 ساعت جان کندن سخت ، بسيار پاک و نوراني شده بود انگار سفر قاب قوسين رفته بود و از عرش الهي برگشته است . همه دورش جمع شده بوديم و سوره ياسين مي خوانديم .
نيمه شب که شد. همه رفتند ولي، من در کنار ايشان ماندم و ساعتي ديگر در کنارش قرآن خواندم. بعد، رفتم پائين پايش خوابيدم. خوابم نمي برد. او در حال احتضار بود. در حال پرواز بود و به امر خدا بايد به سوي حق مي رفت. من مدام به کف پاهايش بوسه مي زدم و از خداي بزرگ مي خواستم کوتاهي هاي مرا در باره پدرم ببخشايد . چندين بار هم از جا برخاستم وآب در گلويش ريختم و حلاليت طلبيدم و او مثل هميشه با بزرگواري ، با اشاره به من فهماند که از من راضي است .
صبح هنگام که شد ، پدرم جان به جان آفرين تسليم کرد و... ما را در غم و غربت يتيمي تنها گذاشت!
من با اين که 42 سال سن داشتم و صاحب زن و فرزند بودم ، در آن زمان و با آن سن و سال داغ يتيمي را عميقاً حس کردم..... و پس از آن هم براي هميشه در حسرت اين ماندم که: اي کاش وقت بيشتري را براي پدرم مي گذاشتم، اي کاش بيشتر در خدمت او بودم، اي کاش...!
حالا هم بايد به مادرم برسم و تا دير نشده کاري بکنم ، به اميد خدا. شما هم تلاش کنيد تا اين فرصت هاي طلايي را از دست ندهيد و در برابر پدر و مادر عزيزتان هميشه کودک باشيد...هميشه.
ياحق. خداوند يار و نگه دارتان