Be a Child always! : Part 5
قسمت پنجم
وقتي هم که باباجونم فوت کرد ، آقا جونم خيلي گريه کرد و مدام اين جملات را زمزمه مي کرد : "خدايا کمرم شکست ، بي کس شدم ، همه ي هستي ام از دست رفت ." ! و تا يکسال بعد از آن هم، خنده بر لبش نيامد.
ما نيز به امر اقا جون هر روز عصر به انجام کارهاي مختلف مشغول بوديم ، از کارهاي کشاورزي مثل وجين کردن علف هاي هرز و چيدن گوجه و بادنجان هاي رسيده گرفته تا خريد نان ، گوشت و ديگر مايحتاج خانه . جالب اين که ما آن کارها را تفريح مي دانستيم و به هنگام انجامشان خيلي سر حال و شاد بوديم و علاوه بر آن، احساس مي کرديم سهم خود را در زندگي خانوادگي ادا نموده ايم وبه اصطلاح ،مفت خوري راپيشه ي خود نکرده ايم .
زماني هم که بزرگ شديم تحصيلات ومدارک دانشگاهي و زور و بازوي جواني باعث نشد که من وبرادران و خواهران خوبم ادبياتمان را هنگام گفتگوي با والدين عزيز خود تغيير دهيم و خدايي نا کرده بي ادبي کنيم ؛ چون اين نکته ي بسيار مهم را خوب آموخته بوديم که بايد در هر شرايط ، مقام وسن و سالي که هستيم در مقابل پدر و مادر متواضع و فرمانبردار باشيم مگر اين که توان انجام اوامر آن ها را نداشته باشيم يا اين که دستورات آنها- خداي نکرده- با فرامين پروردگار منافاتي داشته باشد که چنين چيزهايي هم هيچ گاه پيش نمي آمد و آن ها خود اينگونه موارد را مد نظر داشتند و رعايت مي کردند. بله ، ما ياد گرفته بوديم : " همان طور که در سنين کودکي به دانش، فهم و درستي کار والدين خود اعتماد داشتيم و دستوراتشان را بدون چون و چرا اجرا مي کرديم ، حالا که بزرگ شده ايم نيز همان گونه باشيم ؛ بايد در برابر آنها هميشه کودک باشيم !"
به اعتقاد من ما حق نداريم زور بازو و چهار پنج کلاس سواد و اندکي ثروت خود را به رخ والدين بکشيم ودر مقابلشان قد علم کنيم . آنها ارزشمندترين و گرانقدرترين نعمت هايي هستند که خداوند بزرگ به ما عطا فرموده است و ما نبايد آنها و فرصت هايي که براي خد مت به ايشان و شاد کردن دلشان داريم را از دست بدهيم....