Be a Child always! : Part 4
قسمت چهارم
الان هم که بزرگ شده و صاحب خانه و شغل وزن و فرزند هستم نيز بر همان باورم و اعتقاد دارم که يک فرد مسلمان هر جا که باشد و هر قدر هم فقير باشد براي خودش شان والايي دارد چون پيرو ديني است که بسيار کامل، متعادل و معقول و منطقي است و در جهان بي نظير است .
خوب به ياد دارم مادرم وقتي از پدرم - درغياب او - صحبت مي کرد طوري حرف مي زد که من با ذهن بچگانه ي خود تصور مي کردم در عالم هستي پس از خدا ، قدرت و دانش و جمال و کمال اقا جونم از همه بيشتر و بالاتر است؛ و تاثير رفتار و گفته هاي مادرم ان قدر زياد بود که اين گونه نگاه به پدر تا سنين جواني هم با من همراه بود و روي همين حساب ، هم از او خيلي حساب مي بردم و هم عاشق اش بودم و گوش به فرمان .
باياداوري خاطرات ان روزها به خود مي گويم : چطور ممکن زني که سواد چنداني ندارد چيزهايي بگويد- و ما را طوري تربيت کند- که امروز با کلي آب و تاب از برنامه هاي خانواده و از زبان متخصصين تعليم و تربيت مي شنويم .
آقا جونم نيز از مادرش ياد گرفته بود که بايد از پدرش، هم حساب ببرد و هم عاشق باشد و قلبا به وي احترام بگذارد . آه ... جدا اين ترس توام با عشق اگر در ارتباط با خداي جهان آفرين و پدر و مادر باشد چه قدر با ارزش است و مشکل گشا ! چيزي که متاسفانه ما داريم بر خلافش عمل مي کنيم و براي همين، هم شادي حقيقي و برکت از زندگي ما رفته است!
بابا جونم - خدا بيامرز - مدام به آقا جونم دستور مي داد : " قاسم جلوي جوي آب را باز کن !". " قاسم جلوي آب را ببند !". " قاسم کرت ها را وجين کن!" و ....... آقا جونم هم با اين که خودش پخته و با تجربه و خيلي هم قوي و تنومند بود ، در مقابل باباجون، خودش را هيچ چيز نمي دانست و تنها عکس العمل و پاسخي که به پدرش مي داد فقط اين يک عبارت بود : " چشم بابا جون ! " . و از اين موضوع نيز نه تنها ناراحت نبود بلکه از گوش دادن و عمل کردن به دستورات پدرش خيلي هم خوشحال مي شد . چون بدون بابا جون، زندگي براش هيچ معنايي نداشت....