loading...
سایت رسمی حسین احمدی
حسین احمدی بازدید : 86 دوشنبه 09 مرداد 1391 نظرات (0)

Be a Child always! : Part 2

قسمت دوم


آقا جونم هم کارگر بود هم کشاورز . صبح ها ساعت پنج صبح از خواب بيدار مي شد ، بدون زنگ ساعت و حتي بدون اين که منتظر خواندن خروس باشد .خودش ساعت ذهني داشت! بيدار که مي شد  اول وضو مي گرفت و نماز مي خواند و بعد آماده مي شد و بدون اين که صبحانه بخورد به کارخانه مي رفت . براي رفتن هيچ وقت از سرويس کارخانه استفاده  نمي کرد . آن اوايل که هنوز موتور سيکلت نخريده بود ، هر روز با دوچرخه سرکار مي رفت ؛ يک دوچرخه 28 نو که خيلي هم به آن رسيده بود وکلي زرق و برق و النگ و دولنگ به آن آويزان کرده بود .
بعدها يک موتور سيکلت هندا 110 خريد که آن هم داستان مفصلي دارد و خلاصه اش اين است که- اگر اغراق نکنم- حداقل 200 بار به زمين خورد يا تصادف کرد تا موتور سواري را ياد گرفت. البته ، تقصيري  نداشت ؛ آن موقع  نه موتور سواري را تعليم مي دادند و نه براي آن ، گواهينامه صادر مي کردند! از شش صبح تا دو بعداز ظهر در کارخانه ي ريسندگي و بافندگي ممتاز کار مي کرد . مکانيک ماشين هاي بافندگي بود . بعدها سر مکانيک و بعد از آن نيز رئيس قسمت مکانيکي(ماشين هاي روسي) شد. 
کار کردن در قسمت بافندگي خيلي سخت بود ! من يک سال آن جا کنار آقا جون کار کردم . سالن هاي بافندگي بسيار مه آلود و کثيف بودند . سر وصداي دستگاه ها هم به طرز وحشتناکي زياد بود ، جوري که وقتي دو نفر در کنار هم بودند ، براي شنيدن صداي يکديگر بايد فرياد مي زدند ! کارفرما هم عين خيالش نبود وبه جاي اين که به فکر سلامتي کارگران باشد فقط به فکر سود و منافع خودش بود .
کارخانه ساعت دو تعطيل مي شد و آقاجون ساعت دو و نيم خانه بود . صبحانه و ناهارش را در کارخانه مي خورد . البته غذا از خانه مي برد ، چون کارفرما فکري به حال ناهار کارگران نکرده بود . از راه که مي رسيد دو سه تا چاي پشت سر هم مي خورد و بعد کمي با ما خوش و بش مي کرد. به حسن مي گفت : " چطوري بابام ! حالت خوبه . خيلي درس نخوني که پروفسور مي شي ها "  حسن خيلي درس خوان بود وهميشه سرش توي کتاب بود . خوش به سعادتش در سن 17 سالگي - سال 1361 وقتي صدام حسين ملعون با چند لشکر از کشور عراق به کشور ما حمله کرده و چند استان ما را تصرف نموده بود- براي دفاع از دين وميهنش به جبهه جنگ رفت و در راه خدا شهيد شد . به داوود مي گفت : " داوود جان نبينم با اين لات ولوتاي محل بگردي ! سرت به درست باشه بابا " داوود از همه پسرها بزرگ تر بود و آقا جون نگران بود که نکند جوان هاي ولگرد محل او را از راه به در کنند . به رضا مي گفت : "کفترسبزه سياه بابا چطوره ! بيا بغل بابا ببينم " بعد هم او را چند ماچ آب دار مي کرد . رضا آخرين فرزند پدرم بود و آقاجون خيلي به او وابسته بود . خدا رحمتش کند از عمرش خيري نديد و سال 87 در سن چهل سالگي از دنيا رفت و دو فرزند کوچکش را يتيم گذاشت. زنش  .صديقه خانم هم خيلي- جاي خواهري- خوب وخانم بود. او هم ده سال قبل از رضا از دنيا رفت انگار چشم ونظر داشتند؛ باهم خيلي صميمي بودندولي يک دفعه.... همه چيز از دست رفت! خدا رحمتشان کند
آقاجون به فکر من هم بود؛ دستي هم به سر من مي کشيد و مي گفت : " توچه طوري بابا جان؟ ". چايي خوردن و خوش وبش کردنش از نيم ساعت تجاوز نمي کرد . بعد از آن بدون اين که خستگي در بياورد بيلش را برمي داشت و براي کمک به باباجون به سوي زمين هاي کشاورزي  مي رفت . قبل از رفتن هم خيلي جدي و با جذبه به ما مي گفت : " يک ساعت ديگه سر زمين باشيد کار زياد داريم ها " ما هم بدون چون وچرا مي گفتيم : "چشم آقا جون!"....

برچسب ها هميشه کودک باش! ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
آمار سایت
  • کل مطالب : 84
  • کل نظرات : 38
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 45
  • بازدید ماه : 170
  • بازدید سال : 869
  • بازدید کلی : 67,181